Adbrite

Your Ad Here
Your Ad Here

Monday, September 13, 2010

تصور

پنجره را باز کن

مرگ هوای دلتنکی کرده

وقتی زنده ایم

تصور مرگ را

وقتی می میریم

تصور زنده بودن را

می کنیم

Monday, August 16, 2010

يادداشتهای پراکنده

يک دنيا درد دل و فقط دو گوش براي شنيدن که آنها هم گوشهاي خودم هستند!
لابد به همين خاطر است که مي نويسم .

پشت يک چهره زيبا چه نفس متعفني مي تواند پنهان مانده باشد؟

حرفهاي نگفته ، رازهاي نگشوده، دلهاي بيدار نشده، اذهان آگاه نشده و سر درد هاي من که روز به روز بدتر مي شوند.

زماني براي مستي .
وقتي که در خانه تنهايم و گوشي تلفن را کشيده ام .
کسي نيست . 
براي هيچ کاري کسي نيست . نه براي نق زدن و نصيحت هاي آزار دهنده و نه براي مصاحبت و همنشيني .
کسي نيست و تنهايم.
و آنگاه بياد مي آورم روزهاي از دست رفته را ، عمر تلف شده را ، عشق پايمال شده را .
چقدر خوب است که تنهايم . چون اگر کسي بود ، ( که مسلما هم حوصله درد دلهايم را نداشت ) بيشتر دلم مي سوخت.

خدايا اگر وجود داري پس لاقل درکم کن . ازت چيزي نمي خواهم . نمي خواهم مشکلاتم را حل کني و به آرزوهايم برساني ام . فقط مي خواهم درکم کني . لاقل درکم کن.

اگر ازم بپرسند براي اين زندگي که داري چه اسم مناسبي در نظر گرفته اي ؟ مي گويم ((کلاس آموزش صبر))

اي خدايا اين مصيبت هايي که به من عطا کرده اي چقدر سختند و بجز خودت کسي از اين موضوع خبر ندارد!

اي خدايا از تو شاکي ام که چرا مرا نيز پست نيافريده اي

Saturday, August 14, 2010

تخیلاتِ پیش از تبخیرِ قطره‌ی محال‌اندیش

من یک ساعت شنی هستم. الان قطره‌های خون چکّه...چکّه...چکّه روی سنگ سفیددست‌شویی می‌افتند. یک روز هم همه‌چیز برعکس می‌شود و همان‌طور که قطره‌ها دارند به تنم برمی‌گردند من مسیر برگشت به گذشته را پیدا می‌کنم.

Tuesday, August 10, 2010

مرگ

اگر روزي كسي از من بپرسد 

كه ديگر قصدت از اين زندگي چيست

بدو گويم كه چون مي ترسم از مرگ

مرا راهي به غير از زندگي نيست

ایست کوب


تقرب به بارگاه سلطان

خواب می‌دیدم جای عجیبی هستم. با مردهایی که می‌شناختم. با زن‌هایی که می‌شناختم. با مردها و زن‌هایی که نمی‌شناختم. محله‌ای بود کنار یک رودخانه انگار. آدم‌هایش دست‌های بلند داشتند و پاهای کوتاه. بدن‌های پشمالوی چاق که مثل عکس‌های رادیوگرافی همه‌ی استخوان‌هایشان تویش پیدا بود. ما استخوانمان پیدا نبود. ما کنار رودخانه ایستاده بودیم و استخوان‌هامان پیدا نبود و بسیار زشت بودیم. اهل محله توی رودخانه می‌شاشیدند. ما گریه می‌کردیم و به شنا می‌رفتیم. ما که بسیار زشت بودیم.‌


Saturday, July 24, 2010

چه بر سر فیسبوک آمده؟

آیا فیس­بوک به نقطه اشباع رسیده است؟ و آیا خط پایانی این سایت پرآوازه نمودار گشته است؟ هر چند امروزه که فیس­بوک در نقطه اوج قرار دارد و برخی منابع معتقدند پس از گوگل، پربیننده­ترین سایت در جهان است، طرح چنین پرسش­هایی، نامعمول و دور از ذهن به­شمار رود ولی آماری که اخیراً به دست آمده، نشان می­دهد فیس­بوک در ماه ژوئن فقط توانسته ۳۲۰ هزار کاربر جدید را در آمریکا به سوی خود جذب کند. این آمار در قیاس با عملکرد بسیار موفق آن در ماه می (جذب نزدیک به ۸ میلیون کاربر جدید) از کاهش بسیار فاحشی حکایت می­کند. علاوه بر این اکنون تسلط کاربران ۱۸ تا ۴۴ ساله بر این سایت، آرام آرام در حال رنگ باختن است. برای این ضعف نوظهور فیس­بوک دلایل مختلفی ارائه شده است. به نقل از وایرد، شاید یکی از دلایل بی­رونقی فیس­بوک در ماه­های می و ژوئن، بروز مشکلات مربوط به حریم خصوصی کاربران بوده است که به دنبال آن، برخی هواداران سایت نسبت به آن سرخورده شده و آن را تقریباً رها کرده­اند. گمانه­زنی دیگر آن است که شاید این آمارها حاوی نوعی انحراف بوده و یا شاید هم کاهش کاربران، به تغییر یافتن سیستم تبلیغاتی سایت مربوط می­شود. وایرد فرضیه دیگری را هم مطرح کرده است: همه آمریکایی­های مایل به عضویت در فیس­بوک، عضو این سایت شده­اند و دیگر تقریباً کسی باقی نمانده است. بنا به گفته خود فیس­بوک، این سایت ۱۲۵ کاربر فعال در ایالات متحده و نزدیک به ۵۰۰ میلیون کاربر در سطح جهان دارد. بر این اساس حدود ۴۱ درصد آمریکایی­ها، در این سایت حساب دارند. این آمار در بریتانیا و کانادا به ترتیب ۴۴ و ۴۸ درصد است که از میزان حضور آمریکایی­ها بیشتر می­باشد. آیا این آمار زنگ خطری است برای مارک زوکربرگ، مدیر جوان و میلیاردر فیس­بوک؟ یا وی می­تواند با اطمینان­خاطر و لبخندزنان به این داده­های نومیدکننده توجهی ننماید؟

Monday, July 19, 2010

ایستنگاه

محتسب شیخ ‌شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست ک در هر سر بازار بماند

Saturday, July 17, 2010

??????????????????????????

.......................امروز حرف خاصی‌ واسه گفتن ندارم شب خیلی‌ سختی رو پشت سرّ گذاشتم یه جسم تنها با یه فکر

Thursday, July 15, 2010

ملا نصرالدين - سهام عدالت

ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او
را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و
يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين
داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه
به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا
اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست
مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه
 ميدان
 به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار.
اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا
نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر
مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما
نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

 شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و
ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري
به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول
بدهند .

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی
می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که
مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر
می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت
دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »

شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)

ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های  مردم داشته است. او به خوبی می
دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید
آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید
تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به
اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند
زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد
بود. در واقع ملانصرالدین
 با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها
هم مدتی لذت خواهند برد!. »

مثال : شما به تعدادی از مردم 100هزار تومان (100 دلار )بابت سهام عدالت!
یا هر چیز دیگر بده(حداکثر معادل4میلیارد دلار) ،آنوقت میتوانی برای مدتی
400 میلیارد دلار درامد نفت را هر جور  خواستی خرج کنی!! البته مدت آن به
میزان ناآگاهی مردم بستگی دارد!!!!!

Tuesday, July 13, 2010

وصیت نامه حسین پناهی


قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم .

Tuesday, July 6, 2010

قضاوت

عمر بشر به ضرب آهنگ صدای گوسفندی دلخوش،که اسماعیل و ابراهیم هر دو به مکاره
رفتند.
و تاریخ شرمسار صدای زنگوله ها!
ما به نسلی قسم خورده ایم که سزاوار برتری نیست و آتش نیک میداند!
عیسی دیگر چرا خبر از کوره ها نداد؟
اگر بحث بر سر سکوت بود،که نبود!
گهواره عادت خویش را به چه مقدار فروخت ، که مریم بکارتش را؟
و چه میزان کفه ای از کفه ای بالاتر است، که پهنای عدالت را به کوری سپرده ایم؟
کوری عصا کش کور دگر
وای
وای به حال این سگ صفتان بی صفت.
که تنهاییه مقعد را به هجرت مازاد عادتیست دیرینه!
و در گردش آب صدای معلم زیست شناسی به پاشویه میرود.
و اکوسیستم از ابتدای زنگوله تا نهایت عادت، هرمی را تجربه می کند که بی اجازه ي
فرعون،غيرت زئوس
را به خواهريه ونوس خنديده است.
مسئوليت نقطه، مجال چرخيدن را از صاحبخانه گرفته است.
و هيچ ميهماني كلون بر در نزد كه اين خانه در ندارد!
دست كم پنجره اي مي بايد
Written by Zina

روز انتخاب بهشت و جهنم


روزي یک سياستمدار معروف، درست هنگامی که از محل كارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و يك فرشته از او استقبال کرد. فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

سياستمدار گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

سياستمدار گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

فرشته گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سياستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..

به سياستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سياستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.

بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سياستمدار گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سياستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سياستمدار با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...

امروز دیگر تو رای داده‌ای»

هر کسی‌ را بهر کاری ساختند





مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را
۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ:
۱ دلار و بابت

دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار

Sunday, July 4, 2010

هنرمند از دید لب جوب






بن سیاست در دست هنرمند است و اجرای آن بردوش سیاستمدار. نگاه فیلسوفانه هنرمند و ذهن بارورش در پیدایش راهی نو پویاست و بی آن که خود بدانی همسو و گاه ناهمسو همراه شده ای.تعدد هنرمند , یعنی تعدد راه و در این اکوسیستم فکری کسی سیاستمدار و کسی پزژشک میشود .رد پای هنرمند را در هیچ کجای دنیا برفی نپوشانده

Thursday, July 1, 2010

 
شیزازو میگن نازه واسی آفتاب جنگش
قلبارو گرن میزنه به هم تیرشه ی تنگش

بلبل تو کوچا تو پس کوچا غزل می خونه
شعروی تر حافظ می ریزه از سره چنگش

عطر گل یاس و نسترن بهار نارنج
هی سر میکشه ازتو خونوی وازو ولنگش

اینجان که اگه چیش تو چیشوی هیکی بودوزی
سازه دلشو می شنفی از جلنگ جلنگش

قلبوی پیزوری نیس تو سینه ی مردم شیراز
تا بیخودی ریشمیز بزنه تو درز دنگش

دنیاروتی پس میگشت و هی می گفت سمندر
از شهر چه خبر؟قربون او آفتاب جنگش


دکتر بیژن سمندر

Tuesday, June 29, 2010

درگذشت


شبانگاه صدای التماس سکوت بغض آلود تنهاییم‌ را در هم می‌شکند

و در این جدال دیر پایان

این جسم سراسر التهاب من است که مغلوب است

سرگشته از انتظاری پوچ و در اندوه مسافر

که اگر باز آید بر فرض محال

مرهمی باشد بر زخم نبرد که مرا از یاد نبرد

و تنها زخم است در خاطره جاری

حتی در خواب هم خاطره هست

و صدایت که با خاطره‌ها نسبتی دور و صمیمی‌ دارد.

Monday, June 28, 2010

بیراهه


قدم میزنی و نگاهت نمیخواهد غروب آفتاب را مزه کند

صدایی از آن سو می آید که ورای دیدن است

و گهواره ها در پس کتاب قانون به دفاع از حق زن کسب روزی میکنند و کسی در انتهای راه

آنچه را دیده است که نادیده گرفته شد

ابتدای پایان را قسم میخوری که اینبار به علائم هشدار دهنده توجه کافی کرده ای
.
.
.
.
.
.
.
.
--------------------------------------------------------


نوشته‌ای از زینا

Friday, June 25, 2010

wellcome to لب جوب



تا حالا لب جوب نشستی؟
اگه نشستی چی‌ دیدی؟
چی‌ پیدا کردی؟
چی‌ برداشتی؟
چی‌ گذاشتی‌؟
اگه ننشستی، حاضری یه بار بشینی‌؟
بشینی‌ که چی‌ بشه؟
یه بار بشین می‌فهمی چه حالی‌ میده!!!!
حالا که نشستی خوش نشستی که اول و آخرش همینجاست:
لب جوب