Monday, September 13, 2010
تصور
Monday, August 16, 2010
يادداشتهای پراکنده
Saturday, August 14, 2010
تخیلاتِ پیش از تبخیرِ قطرهی محالاندیش
Tuesday, August 10, 2010
مرگ
ایست کوب
تقرب به بارگاه سلطان
Saturday, July 24, 2010
چه بر سر فیسبوک آمده؟
Monday, July 19, 2010
Saturday, July 17, 2010
??????????????????????????
Thursday, July 15, 2010
ملا نصرالدين - سهام عدالت
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او
را دست ميانداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و
يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين
داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سكه
به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. تا
اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست
ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه
ميدان
به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار.
اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا
نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر
مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما
نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام.
شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهرهگيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كمتر و
ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق ميبخشد. او از يك طرف هزينه كمتري
به مردم تحميل ميكند و از طرف ديگر مردم را تشويق ميكند كه به او پول
بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی
می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که
مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر
می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت
دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می
دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید
آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید
تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به
اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند
زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد
بود. در واقع ملانصرالدین
با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها
هم مدتی لذت خواهند برد!. »
مثال : شما به تعدادی از مردم 100هزار تومان (100 دلار )بابت سهام عدالت!
یا هر چیز دیگر بده(حداکثر معادل4میلیارد دلار) ،آنوقت میتوانی برای مدتی
400 میلیارد دلار درامد نفت را هر جور خواستی خرج کنی!! البته مدت آن به
میزان ناآگاهی مردم بستگی دارد!!!!!
Tuesday, July 13, 2010
وصیت نامه حسین پناهی
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم .
Thursday, July 8, 2010
Tuesday, July 6, 2010
قضاوت
روز انتخاب بهشت و جهنم
سياستمدار گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سياستمدار گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
فرشته گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سياستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..
به سياستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سياستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.
بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سياستمدار گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سياستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سياستمدار با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...
امروز دیگر تو رای دادهای»
هر کسی را بهر کاری ساختند

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
Sunday, July 4, 2010
هنرمند از دید لب جوب
Thursday, July 1, 2010
شیزازو میگن نازه واسی آفتاب جنگش
قلبارو گرن میزنه به هم تیرشه ی تنگش
بلبل تو کوچا تو پس کوچا غزل می خونه
شعروی تر حافظ می ریزه از سره چنگش
عطر گل یاس و نسترن بهار نارنج
هی سر میکشه ازتو خونوی وازو ولنگش
اینجان که اگه چیش تو چیشوی هیکی بودوزی
سازه دلشو می شنفی از جلنگ جلنگش
قلبوی پیزوری نیس تو سینه ی مردم شیراز
تا بیخودی ریشمیز بزنه تو درز دنگش
دنیاروتی پس میگشت و هی می گفت سمندر
از شهر چه خبر؟قربون او آفتاب جنگش
دکتر بیژن سمندر
Tuesday, June 29, 2010
درگذشت

شبانگاه صدای التماس سکوت بغض آلود تنهاییم را در هم میشکند
و در این جدال دیر پایان
این جسم سراسر التهاب من است که مغلوب است
سرگشته از انتظاری پوچ و در اندوه مسافر
که اگر باز آید بر فرض محال
مرهمی باشد بر زخم نبرد که مرا از یاد نبرد
و تنها زخم است در خاطره جاری
حتی در خواب هم خاطره هست
و صدایت که با خاطرهها نسبتی دور و صمیمی دارد.
Monday, June 28, 2010
بیراهه
.
.
.
.
.
.
.
.
--------------------------------------------------------