من یک ساعت شنی هستم. الان قطرههای خون چکّه...چکّه...چکّه روی سنگ سفیددستشویی میافتند. یک روز هم همهچیز برعکس میشود و همانطور که قطرهها دارند به تنم برمیگردند من مسیر برگشت به گذشته را پیدا میکنم.
Saturday, August 14, 2010
Tuesday, August 10, 2010
مرگ
اگر روزي كسي از من بپرسد
كه ديگر قصدت از اين زندگي چيست
بدو گويم كه چون مي ترسم از مرگ
مرا راهي به غير از زندگي نيست
ایست کوب
تقرب به بارگاه سلطان
خواب میدیدم جای عجیبی هستم. با مردهایی که میشناختم. با زنهایی که میشناختم. با مردها و زنهایی که نمیشناختم. محلهای بود کنار یک رودخانه انگار. آدمهایش دستهای بلند داشتند و پاهای کوتاه. بدنهای پشمالوی چاق که مثل عکسهای رادیوگرافی همهی استخوانهایشان تویش پیدا بود. ما استخوانمان پیدا نبود. ما کنار رودخانه ایستاده بودیم و استخوانهامان پیدا نبود و بسیار زشت بودیم. اهل محله توی رودخانه میشاشیدند. ما گریه میکردیم و به شنا میرفتیم. ما که بسیار زشت بودیم.
Subscribe to:
Posts (Atom)