تقرب به بارگاه سلطان
خواب میدیدم جای عجیبی هستم. با مردهایی که میشناختم. با زنهایی که میشناختم. با مردها و زنهایی که نمیشناختم. محلهای بود کنار یک رودخانه انگار. آدمهایش دستهای بلند داشتند و پاهای کوتاه. بدنهای پشمالوی چاق که مثل عکسهای رادیوگرافی همهی استخوانهایشان تویش پیدا بود. ما استخوانمان پیدا نبود. ما کنار رودخانه ایستاده بودیم و استخوانهامان پیدا نبود و بسیار زشت بودیم. اهل محله توی رودخانه میشاشیدند. ما گریه میکردیم و به شنا میرفتیم. ما که بسیار زشت بودیم.
No comments:
Post a Comment